ستايشستايش، تا این لحظه: 14 سال و 6 روز سن داره

دخترملوسم

واکسن 18 ماهگی

ستایش نازم واکسن ١٨ ماهگیت رو هم زدی من همیشه از این واکسن میترسیدم چون  همه میگفتند که خیلی سخته و نی نی ها اذیت میشن ولی چاره ای نبود و برای سلامتیت  بود عزیزم.    و مثل همیشه گل بودی وقتی هم اومدیم خونه خیلی اذیت شدی و بی قراری کردی وتب  بالایی هم داشتی و بیحال بودی منم همش بالا سرت بودم و مواظبت بودم ........کلی هم خودتو لوس کردیا ولی خدا رو شکر که فعلا واکسن نداری و خیالمون راحت شد..........بووووووووس برای تو که خیلی دوستت دارم شب خونه مامان جون موندیم و تو بخاطر درد پات نمیتونستی راه بری و همه دور شما نشسته بودیم. ...
29 آبان 1390

اولین برف امسال در پاییز

سلام مهربونم , اولین برف هم اومد و هوا خیلی سرد شده عزیزم , از دیروز برف همه جا را سفید پوش کرده و برگهای درختها همه ریخته و همه جا زمستونی شده , خدا را بخاطر این نعمت فراوان شکر میکنم و مهمتر از همه اینکه بدلیل بارش برف و باران زاینده رود در اصفهان نیز پر آب شد و من خودم بابت این موضوع خیلی خوشحال شدم چون سی وسه پل و پل خواجو بدون آب اصلا صفا نداره و تابستان که مسافرت رفتیم خیلی تو ذوقم خورد ، خدایای بزرگ و مهربون خیلییییییییییییییییی دوست دارم .   ...
18 آبان 1390

بدون عنوان

سلام عزیزم , چند شب هست که خیلی اذیت میکنی و شبها با گریه تو جات جابجا میشی ,  نمی دونم بخاطر واکسن هست یاچیز دیگه و اینکه دوباره هیچی نمیخوری و من خیلی  ناراحت هستم که دخترم دوباره ضعیف میشه , تو را خدا یه کمی با مامانی همکاری کن قبول دارم خودم این چند وقته اصلا حوصله ندارم و درگیر درسهام هستم و ناراحت از اینکه نتونستم با بچه های کلاس پیش برم . دخترم ذهنم خیلی مشغوله , یک طرف درگیر کار , کار خونه , فکر فرشته کوچولوم , درسهام  و بابای عزیز  خیلی به هم ریخته هستم. مامانی شما خیلی پرجنب و جوش هستی و دلت میخواد که من و بابایی مدام باهات بازی بکنیم , قربون اون دل برم که همش ...
11 آبان 1390

خرید مسواک و خمیردندان

سلام , روز گذشته مامانی کلاس داشت و بابایی شما را ازخونه مادر جون آورد جلوی در   دانشگاه ،من اصلا باور نميكردم كه شما تو ماشين تنهايي نشسته باشي و مادر جون و  خاله ها  هم با ترس اجازه داده بودند كه بابايي شما را بياره پيشم. من هم بعد از كلاس اومدم بيرون و شما پشت فرمون نشسته بودي و رانندگي ميكردي منو كه ديدي با ذوق ميگفتي ماماني بيا ماماني بيا و سوار ماشين شديم تا بريم خونه. چون دختر خيلي خوبي بودي و خيلي وقت بود كه ميخواستيم برات مسواك بخريم سر راه  رفتيم و از داروخانه يك مسواك و خميردندان براي شما خريديم خيلي خوشحال شدي و  توي ماشين مسواك را باز كردم و توي دستت گرفت...
8 آبان 1390

پیاده روی زیر باران

سلام عزیزم , هوا خیلی سرد شده و پاییز خودش را با نم نم باران و زرد شدن برگهای درختان نشون داد و خدا را بخاطر این نعمت با ارزش سپاسگزاریم. دیروز جمعه صبح سه تایی بیرون رفتیم و بابایی آرایشگاه رفت و بعد رفتیم و من و بابایی شلوار جین خریدیم و وقتی من میرفتم تو اتاق برای پرو بدو بدو میومدی و در را میبستی و جلوی آینه خودت را نگاه میکردی و میبوسیدی , بعد هم نظر میدادی که فلان لباس قشنگه و پشت پیشخون هم میرفتی و با فروشنده بازی میکردی , خلاصه بعد از خرید رفتیم بیرون که سوار ماشین بشیم بریم خونه دست منو گرفتی و کلی پیاده روی کردیم و با ذوق میگفتی مامان مامان بایون بایون دختر خوبم ...
7 آبان 1390

رسیدن سرما

سلام به عروسکم , امیدم ,‌نفسم , عشقم و هر چیز زیبای دیگر ستایش جان هوا کم کم داره سرد میشه و خیلی باید مواظب خودت باشی , چون خیلی گرمایی ستی و پتو اصلا روت نمیکشی , امیدوارم که این سرما هم به خیر و خوشی سپری بشه . دیشب مامانی کلاس داشت و شب خونه مادر جون موندیم و بخاطر شما بخاری را با کمک بابایی نصب کردند تا فرشته کوچولوی ما خدایی نکرده سرما نخوره , آخه این چند روز هوا خیلی سرد شده . دیشب با کنجکاوی پیش بابایی ایستاده بودی و مثلا بهش کمک میکردی و پیچ گوشتی و بست گاز دستت بود و بابای منو صدا میکرد که شما را ببرم اتاق تا نبینی که چیکار میکنند تا  بعدا سر  وقت شیر گاز بخاری نری و ...
1 آبان 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترملوسم می باشد